بسم رب الشهدا و صدیقین
شبی آرام رفتی و گره از عقده ام وا شد
نگاهی خیس بر درگاه ماند و کوچه تنها شد
پدر گفتا که یوسف بر نمی گردد
و مادر سالها دلواپس امروز و فردا شد ...
هنوز صدایش را می شنوم خانمی که بی تاب در میان تابوت ها می گشت و با گریه می گفت : برادرم کجایی ؟ کجا دنبالت بگردم . داداشی مادر هم رفت و نتونست ببینتت ...
او می گفت و جمعیت اشک می ریخت و من فکر می کردم که اگر بیاید آیا تاب نگاهش را خواهیم داشت . نگاهی که سراغ امانتش را میگیرد...